۱۳۹۶ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

سخنى از شبنم مدد زاده از همبنديان سابقش



برای هم بندی های عزیزم در زندان اوین(روایت روز ملاقات در زندان) - نوشته شبنم مدد زاده 
خنده هایتان را قاب گرفته در مقابل چشمانم گذاشته ام...
امروز یکشنبه است، روز ملاقات، تنها روز ارتباط با دنیای بیرون، تنها لحظه های ارتباط با جهان خارج ...
امروز با شماهستم، با تک تکتان. دلم را می سپارم دست هر قاصدی که برای ملاقات می آید، آن سالن، بازرسی و پله ها را رد می کند و می آید پشت کابین های شیشه ای دوجداره غبار گرفته... من هم پشت کابین ها به انتظار می نشینم و منتظر تک تکتان می شوم . من امروز در میان خنده های شما هستم، همان خنده هایی که می خواهید با آنها به خانواده ها بقبولانید که حالتان خوب است، همان خنده هایی که امید دارند... 
با شما هستم، در میان برق نگاهایتان که قاطعیت اراده هایتان را دارند.
با شما هستم در میان استرس هایتان برای تمام شدن وقت ملاقات ! 20 دقیقه... و پرده ها در لحظه ای مشخص پایین می آید! با شما هستم موقع خداحافظی، در میان جمله هایی که نصفه می مانند و حرف هایی که هرگز تمام نمی شوند... و هنگامی که پرده ها پایین می آید با شما می دوم تا کنار کابینی که از گوشه اش می توان آن طرف را دید و میان آخرین حرفها یتان که می خواهید با ایما و اشاره بگویید، هزار بار خداحافظی می کنم، هزار بار دست تکان می دهم...
و خانواده ها با آرزوی دیداری بعد در هفته ی دیگر بر می گردند، با قدم هایی که همراهیشان نمی کند و دلی که حاضر به کنده شدن نیست و چشم هایی که به پرده های کابین ها مات می ماند. میدانید! آن طرف شیشه های کابین ملاقات هزار بار از این طرفش بهتر است، (این را در اولین و آخرین تجربه ملاقاتی که با فرزاد Farzad Madadzade در زندان رجایی شهر داشتم فهمیدم. در آن روز ملاقات حاضر بودم سالها پشت آن میله ها باشم ولی ملاقات کننده نباشم....)
من اما بر نمی گردم، با شما می آیم، با شما بر می گردم به بند. سوار مینی بوس می شوم و برمی گردم... بعد ازظهر یکشنبه را در کنار تخت هایتان می نشینم و حرف می زنم، می روم کنار تخت گلرخ حال آرش را می پرسم و او از اقداماتی که برای درمانش انجام نگرفته می گوید و جانی که دارد ذره ذره آب می شودو از تهدید های مادرش! می روم کنار تخت فریبا و از ترانه می پرسم و بهار و الحان .. و او از فشارها و خبر بازداشتها، پلمپ های محل کسب احباء بهایی در شهرهای مختلف می گوید، از قاتلانی که راست راست در شهر می چرخند و خانواده داغدار فرهنگ ! می روم کنار تخت آتنا و او خبرهای تلخ کودکان این سرزمین و خبرهای اعدام ها و آتناها را میدهد ، با مریم در هواخوری قدم می زنم، به باغچه ای که هنوز هم سبز نگهش داشته سر میزنیم، از دلش که این روزها در پی پیدا کردن کوچکترین نشانی حتی در خاوران می گردد در تابستان داغ 67 می گوید؛ از عزمش برای پیگیری شکایتش در مورد قاتلان خواهر و برادرانش و لحظه هایی که با دخترانش پیوند می زند، ازآزیتا در مورد بشیر می پرسم و از همسرش که در زندان رجایی شهر است. فاطمه مثنی از پسرش می گوید که این روزها به جای پدرش که در زندان رجایی شهر است نان آور خانه شده و سرپرست خواهر کوچکش... با مهوش و ریحانه و زهرا و مریم اولنگی و الهام و الهه حرف میزنم... عزمم برای ایستادن چندین برابر می شود، برای تداوم مبارزه...
عصر، بعد از اتمام خاموشی ساعت 5، چای دم می کنیم و در آن تنگای پر امید و پر انرژی دورهم با تعریف دوباره و چند باره اتفاقات بیرون می خندیم، متاثر می شویم و دلمان را دوباره به آن سوی میله ها می سپاریم و...تلخی چای را با شیرینی ایستادن تا به آخر می نوشیم..
و اینگونه یکشنیه ای دیگر تمام می شود و تا هفته بعد... برنامه ریزی می کنیم و پیش می رویم ... برای روزهای پر امید و پر از شادی..
من هنوز تختم کنار پنجره سالن یک است، تخت بالا، تا صبح چشمم را به روی آسمان و تپه های اوین، آن شاهدان خاموش، باز کنم.
هنوز شبها قبل از خواب از همان پنجره پنجره که زیبایی ها ی کل دنیا را داشت، دنبال ماه می گردم؛ زل می زنم به روشنایش و به شهر پر آشوب زخمی و خونین فکر میکنم، به خیابان هایش، به مردمان رنجورش، به دختران و زنان قرچک... به چشم هایی که تنها امیدهایشان هستیم... 
زل می زنم به آسمان آبی پشت همان پنجره وکبوتر سفیدی را می بینم که پر بازکرده است به سوی آزاد؛ چشمانم خیره می ماند بر خنده هایتان که قاب گرفته و مقابل چشمانم گذاشته ام...
من هرلحظه با شما هستم، با تک تکتان حتی آنهایی که ندیدمشان. درد هایتان را روی دوش گذاشته ام و برای تحققشان از پای نخواهم نشست که درد ایران را دارید و درد این مردم بی لبخند را! ایستادگی تان را می ستایم و قلبم را به شما پیوند می زنم ...
این همه فاصله را حکمی نیست! مرزهای جغرافیایی در پیوند قلبهای ما رنگ می بازند!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر