۱۳۹۳ آذر ۱۴, جمعه

يادداشت خانم شعله پاكروان پس از مراسم چهلم ریحانه اش در بهشت زهرا که در فضایی امنیتی برگزارشد




”چهلمین روز هم گذشت . با فراز و نشیب . عادت کرده ایم به سهل و سخت زندگی . بر مزار دخترم فامیل و آشنایان حاضر شدند . آنان در جهان باقی شهادت خواهند داد که دو مادربزرگ ریحان در سوگ نوه شان بر سینه کوبیدند .
مادرم بخشی از آتش درونش را بر زبان راند . هر چه نگاهش میکردم نمیتوانستم تسلای دلش باشم . غریبه ها و معذورین او را به سکوت دعوت میکردند و او که برای نوه بلند بالایش اشعار کردی میخواند نمیشنید صدای آنان را . او برای تک سواری که از جنگ بازنگشته خواند . مویه ی او دل سنگ را آب کرد . حتی یکی از معذورین هم گریست . اما پیغام و پسغام ها کلافه ام کرد . ناچار گفتم نمیتوانم او را مجبور کنم که برای دلتنگیش سکوت را برگزیند . پس او را با خود ببرید . و البته که قال تمام شد . سوره الرحمن را که یک فامیل خوش صدا با لهجه کردی تلاوت کرد هم نتوانست مادرم را ساکت کند . او که بسیاری از آیات قران را از حفظ میخواند ، با فریاد ، بخش هایی از سوره را تکرار کرد . برسینه کوبید و ریحان را صدا زد . بیقرار بود و آتش بارید . گفت و شست و چلاند . مادرم که همواره کنارم بود و با مهر مادربزرگی با پشتکار که عمری به معلمی سپری کرده ، هر سه فرزندم را همچون دیگر فرزندان این آب و خاک تعلیم داد . هنوز دفتر مشق شاهنامه بچه ها را دارم که رونویسی و نقاشی میکردند داستان ها و اشعار شاهنامه را که او یادشان میداد . دیروز هم به استعاره اشاره کرد به زندگی آبتین حکیم فردوسی . درین چهل شب بارها در مجالس خصوصی گفته بود که در شاهنامه پدر فریدون را کشتند و امروز دختر فریدون را . صدای نی زن هم نتوانست فریادش را خاموش کند . در آنجا بود که بار دیگر بر عهد و پیمانم با ریحان پای فشردم . با دوست و آشنا و فامیل اتمام حجت کردم : زین پس منم و ریحانه . منم و دشمنان ریحانه . منم و دسیسه چینان و دروغگویان و همه کسانی که با گژاندیشی آتشی افروختند که لهیبش تا ابد بر قلبم زبانه خواهد کشید . از جهان و هر چه درآن بود هیچ نمیخواستم جز یک فنجان چای که ریحانم در خانه تعارفم کند . نشد . اکنون هیچ نمیخواهم جز " آخیش ، راحت شدم " ناشی از پایان ماموریتی که فرمانده ای با شهامت بر گرده ی این سرباز خسته گذاشته . این سرباز مرگ هیچ احدی را آرزو نمیکند . اتفاقا برعکس . عمری دراز میطلبد که ثانیه ثانیه اش درک کنند چه کردند درین عصر تاریک تاریخ . در مسیری که لاجرم اشک و خشم با هم درمیامیزد زبان و قلم سلاحی بی بدیل است . و این سرباز دلخون ، زبان و قلم تیز میکند به جای شمشیر . هرکه نمی پسندد ، دیگر هرگز در مسیرم سبز نشود. چه دوست ، چه فامیل و چه آشنا . که من راهی مسیری هستم که شهسوار دل و جانم نشانم داد . میخواهم به گرد پایش برسم .
چند ساعت پس از وداع با مزار فرزند دلبندم ، یادبودی در پارکینگ منزلم که دیگر چندان شبیه پارکینگ نبود برگزار کردم . چند دکوراتور قهار یاریم کرده بودند تا با گل و پارچه و چسب و میخ و منگنه و مفتول ، سالنی گرم و زیبا که با شعله ی آبی بخاری ها و حضور دلاویز مهربانترین آدمهای شریف روزگار از اقشار گوناگون گرم و گرمتر شده بود داشته باشم . مجلسی که با صدای گرم و حزین خواننده ای نازنین ، شعرخوانی و سخنرانی مزین شد . چه باشرف بودند مردان و زنانی که از دور و نزدیک آمدند . حتی کسانی که خودشان در ماتم پدر یا مادر عزیزشان بودند و مجلس عزای خود را تنها گذاشته و با آمدنشان ، مرا قرین شور و شعف و قدردانی کردند . قدم همه شان بر چشم این مادر بود . مادری که جز شادی و نشاط برایشان نمیخواهد . بخشی از برنامه متین و باوقاری که اجرا شد بر عهده 
ی من بود . خواندن شعری که یک ناشناس برایم فرستاده و اصرار کرده که ناشناس بماند . بازخوانی آخرین چهار صفحه ای که از دخترم بدستمان رسید . و البته مکمل اینها ، پخش 
دو فایل صوتی از پاره تنم بود . در پست دیگری شعر و چهار صفحه را خواهم نوشت .
شالی که درین مجلس به سر دارم حاصل هنرمندی یک نقاش است که با صبر و حوصله از امضای ریحانه پای نوشته های مختلفش عکسبرداری کرد و آنها را روی شال عینا چاپ کرد . کبوتران و قفس خالی نیز با رنگهای روشن ، زیبایی خاصی به این شال افزوده . خود را موظف میدانم از همه کسانی که تا پاسی پس از نیمه شب ، یاد ریحان را در فضا پراکندند و با همنوایی ، آواز او را بازخوانی کردند تشکر کنم . دلتان گرم و تنتان سلامت و لبتان خندان باد که روح ریحانم را شاد کردید.”

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر